خیلی وقت بود که همچین رویکردی نسبت به وبلاگ و وبلاگنویسی و وبلاگخونی نیومده بود سراغم!
اینکه ننویسم و نخوام که بنویسم، اینکه نخونم و نخوام که بخونم، اینکه ستارههای لیست وبلاگهای دنبالشدهام هر روز تعدادشون بزنه بالاتر و من عین خیالم هم نباشه، اینکه روزها بگذرن، شادیها بگذرن، غمها بگذرن، خندهها بگذرن، اشکهای گاه و بیگاه بگذرن، دلتنگیها و دلخوشیها بگذرن و من نخوام که صفحات اینجا خطخطی بشن...
الان دقت کردم که فصل از پاییز گذشته و عبور کرده ولی سردر وبلاگ من هنوز روی تصویر پاییز مونده و حتی یادم نبوده تغییرش بدم!
معمولا اینطور بود که نمینوشتم اما خودمو به در و دیوار میکوبیدم تا بلکه واژهای، جملهای، چیزی سرریز کنه از مغزم و من اینجا ثبتش کنم! قبلا همش میگفتم روزهام گذشت و من خاطره و یادگاریای برای یادآوری حال این روزهام جایی ثبت نکردم!
اینجا هم سوت و کور شده کمی، دیگه از اون بروبیاهای قبلی و لیست طویل نظرات برای تأییدشدن توی پنل خبری نیست؛ نه که بگم بهخاطر کمشدن نظرات و کمرنگشدن عدهای نمینویسم، نه، من معمولا برای دل خودم مینویسم و گاهی اگه یه درصد هم احتمال میدادم که نوشتهام میتونه روی حتی یه نفر تأثیر مثبت بذاره، همون برام کافی بوده همیشه...
یه زمانی شاید روزی چند بار به اینجا سر میزدم ولی الان چندین روز و هفته میگذره و دغدغهای براش ندارم، نمیخوام بگم دیگه اینجا رو دوست ندارم یا دیگه نمیخوام بنویسم چون هنوزم رشتههای نامرئی زیادی من رو به این فضا و موندن توش و نوشتن و خوندن دوستانم متصل نگه داشته اما بههرحال حضورم کمرنگتر شده و توی وجودم هم از اون همه تلاش برای نوشتن خبری نیست...
شاید این هم بگذرد و دوباره برگردم به روزهای پر از واژه...
خلاصه گذشته که گذشت، حالم خوبه و از آینده هم که بیخبرم :)
انشاءالله اصل حالتون خوب باشه...
ماه رمضان مبارک❤️
همدیگه رو دعا کنیم🤲🏻🥲