میون بازیهای گاهاً سردرگمکنندهی زندگی، چرخ میخورم، تلاش میکنم، میخندم، گریه میکنم، زمین میخورم، میایستم، دعا میکنم، ناامید میشم، میجنگم، نور امید رو میبینم... زندگی مگه جز اینه؟!
و گاهی هم با همهی تلاشم برای بودن توی لحظهی حال و دیدن نعمتهایی که بیچونوچرا بهم بخشیدی، یهو میبینم که توی آینده غرق شدم و دیگه نفَسی نمونده برام؛ باید برگشت... اکسیژن اینجاست، توی همین لحظههایی که دیدن نعمتهات با چشم غیرمسلح هم قابلدیدنه!... و من چقدر ازش غافلم!
شما در چه حالید؟ :)
درددلنوشت
::
نوشته شده در يكشنبه, ۰۳/۱۰/۳۰، ۰۹:۲۰
توسط آرا مش
قدر زحماتت رو میدونم؟