loading...

حریم دل

هرچه به‌جز خیالِ او قصد حریم دل کند، در نگشایمش به رو، از درِ دل برانمش...

بازدید : 3
پنجشنبه 10 بهمن 1403 زمان : 22:21

کنار پنجره ایستاده‌ام؛ خورشید انگار پیدایش نیست...

نسیم خنکی به پوستم می‌خورد که آلوده به بوی دود است؛ نگاهی به آسمان می‌اندازم، معلوم نیست ابر است یا آلودگی هوا که نمی‌گذارد آفتاب را ببینم...

لیوان چای دارچینی دستم را گرم می‌کند، بخاری که از آن بلند می‌شود، صورتم را و عطرش، دلم را... همیشه عاشق چای دارچینی بوده‌ام...

مخلوطی از بوی بادمجان کبابی و گوجه و سیر در خانه پیچیده و با هر دم عمیقی، مست می‌شوم...

خانه را کم‌و‌بیش مرتب کرده‌ام اما نه آن‌طور که همه‌جایش از تمیزی برق بزند؛ همین هم خوب است؛ سخت نمی‌گیرم...

شاید هم باید گفت نمی‌توانم بیشتر از این سخت بگیرم، مثلاً همین صبحی آمدم جارو بکشم، کمرم گرفت... دیگر مثل قدیم‌ها نیستم که دولا دولا هر جای غیرقابل‌دسترسی را جارو بکشم و این بدن آخ نگوید! دیگر به تلنگری صدای بخش‌های مختلفش درمی‌آید و گاه روغن‌کاری لازم می‌شود!

توی آینه نگاهی به خودم می‌اندازم؛ سپیدیِ تارهای مویم از شمارش خارج شده؛ جوان‌تر که بودم حساب هر یک تار سپیدی که اضافه می‌شد، دستم بود؛ آن‌قدر زیاد شدند که کم‌کم حسابشان از دستم در رفت! ولی پوستم هنوز خوب است؛ این به آن در! لااقل اگر ژن موهایم خوب نیست این‌یکی خوب است!

روی صندلی ننویی‌ام لم می‌دهم، کتابم را دست می‌گیرم ولی کم‌کم چشمانم سنگین می‌شود...

صدای چرخش کلید خواب را از چشمانم می‌پراند؛ سابقه نداشت این موقع بیاید خانه... اما سالی یک‌بار اگر اتفاق بیفتد؛ ذوق می‌کنم از بودنِ عصرگاهی‌اش در کنارم...

نگاهم در نگاهش قفل می‌شود و هر دو لبخند می‌زنیم...

صدای قل‌قل کتری می‌آید؛ تا لباس عوض کند و بیاید، چای کم‌رنگی برایش می‌ریزم و کیک پوست‌پرتقال و گردوی خوش‌عطرم را کنار چای می‌گذارم و برایش می‌آورم...

رسیده و نرسیده سرش توی گوشی است؛ می‌آیم غرغری کنم، دلم نمی‌آید، یک‌جایی خوانده بودم مردها که به خانه می‌آیند، کمی‌بهشان فرصت دهید، مجال دهید تا کمی‌از بروبیاها و گرفتاری‌های کاری خودشان را خلاص کنند، بعد شروع کنید تعریف‌های بی‌پایان‌تان از کل روز را سرشان خالی کنید! :)

سکوت می‌کنم، سعی می‌کنم انتظارم برای سراپاگوش‌شدنش را در چهره‌ام نشان ندهم...

کارش که با گوشی تمام می‌شود، لبخند می‌زند و همزمان می‌گوید: «چطوری خانم؟!» و دست می‌برد سمت چای و کیک...

محو تماشای سپیدی موهایش که چهره‌اش را جذاب‌تر کرده، لبخند می‌زنم، تمام غرغرها را پشت همان لبخند محو می‌کنم، درست مثل او که پشت در خانه تمام خستگی‌ها و رنج‌ها و استرس‌ها و فشارها را محو کرد و آمد داخل خانه...

تلفن زنگ می‌خورد...

بچه‌ها با هم برنامه ریخته‌اند شام را کنار ما بخورند...

او را راهی نانوایی کرده‌ام، بروم ببینم کنار میرزاقاسمی‌چه بگذارم؟!


+ داستانکی از لابلای تخیلاتی درباره‌ی واقعیتِ آینده‌ای نه‌چندان دور یا نه‌چندان نزدیک!

۰ ۰
داستان‌نوشت :: نوشته شده در چهارشنبه, ۰۳/۱۱/۱۰، ۱۹:۲۵ توسط آرا مش
قدر زحماتت رو می‌دونم؟
برچسب ها داستانک قسمت ۲ ,
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : -1

آمار سایت
  • کل مطالب : 0
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 3
  • بازدید کننده امروز : 3
  • باردید دیروز : 32
  • بازدید کننده دیروز : 33
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 38
  • بازدید ماه : 4
  • بازدید سال : 38
  • بازدید کلی : 91
  • کدهای اختصاصی